گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

۲ مطلب با موضوع «مونث بودن» ثبت شده است

تو زندگیتون سطل زباله ی هیچ کس نباشین! (به جز خانواده)

اینکه وقتی کسی رو ندارن که باهاش حرف بزنن

وقتی که تنها هستن

صرف اینکه هیچ اپشن دیگه ای جز تو موجود نیست

هر موقع اراده کردن بیان سمت تو 

زمان و وقت تو

تمرکز تو

احساس تو رو درگیر کنن

این یعنی سطل زباله ی اون ادم بودن.

خیلی وقتها یه نفر تنهاست. و صرف تنها بودنش و اینکه امکان اینکه تو بخوای و یا بتونی بهش در اینده اسیبی بزنی تقریبا صفر هست میاد سمت حرف زدن با تو. میاد درد و دل هاش رو میکنه. از سختی های گذشته اش میگه. از تلاش های خستگی ناپذیرش. و از جایگاه خوب الانش. ممکن هست نسبت به جایگاه الان تو خیلی ادم خفن تری باشه. خیلی بتونه مفید واقع بشه توی این مسیری که تو هستی. ولی به چه قیمتی؟ 

تو ادم استفاده نیستی. ادمی که بدونی هر زمان از کی باید چه جوری استفاده کرد نیستی. حداقل الان نیستی. برای تو اون خاص میشه.چون شدیدا تحت تاثیر شخصیت و داستان زندگیش قرار میگیری.ممکنه حتی از خودت بپرسی این ادم چرا الان سر راه زندگی من قرار گرفته؟ یعنی خدا از من چی میخواد؟ غافل از اینکه برای اون تو یکی هست بین 1.3K نفر. 

+بمونه به یادگار از 25 اوت 2021 تا 29 اوت 2021

+ استفاده کردن بلدی میخواد. وقتی ادمش نیستیم فقط به خودمون اسیب میزنیم. نه اینکه تو بد باشی و کم داشته باشی ها. نه تو بد نیستی فقط بلد نیستی. تقصیری هم نداری. تمرین نداشتی :) مدار عصبیش در تو پررنگ نیست. و شاید حتی بشه ادعا کرد اصلا مدار عصبی در تو نیست واسه این حوزه :)

+من دوست دارم مسافر:) خیلی زیاد:) واسه همینی که هستی :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۳۵
مسافر

عید بود. عید ۱۴۰۰. با اقوام رفته بودیم باغ. چندین تا خانواده بودیم. زوج های جوان بینمون زیاد بودن. یا بچه نداشتن و یا یک الی دو تا بچه داشتن. سه تا بچه ی هم سن و سال هم توی جمع ما بودن. دو پسر و یک دختر. بازه ی پنج تا هشت سال. 

بعد از اینکه تفریحمون رو در باغ کردیم و عصر شده بود یه چند تایی مون راه افتادیم که بریم سمت جایی که دریاچه داشت. 

رسیدیم نزدیک دریاچه...راهش همورا نبود. سنگی بود. در واقع تخته سنگ بود . کنار کوه بود. طبیعی هم هست. خیلی از دریاچه ها نزدیک کوه و جاهایی که صخره هست هستن. اون دو تاپسر بچه میرفتن. خیلی راحت. مراقب بودن که زمین نخورن ولی میرفتن. میرفتن تا برن پایین تر سمت دریاچه. کسی هم بهشون نمیگفت نرید. ولی اون دختر بچه؟ میخواست بره... از لحاظ فیزیکی هیچی کمتر از اون دو تا پسر نداشت. ولی مامانش دستش رو سفت گرفته بود و وقتی دختربچه میخواست بره نمیزاشت. و وقتی که دختربچه اعتراض میکرد که اون دو تا دارن میرن مادرش بهش میگفت: "اونا پسر هستن..." 

من؟ 

قلب ادم هزار تکه میشه. ولی چی میتونی بگی... وقتی اگر بگی دلخوری پیش میاد و مادر و پدر دختربچه برمیگردن بهت یه چیزی میگن.

+اون دختربچهی پنج ساله بلاخره رفت نزدیک دریاچه...اینم به خاطر اصرار های خودش و حرف زدن های من. ولی چه فایده؟ این تازه شروع خواستن های اون و نزاشتن های پدر و مادرش هست. که اره تو دختری. دختر باید قشنگ باشه و در حفظ قشنگی هاش کوشا!!! دختر که نباید بدنش زخمی بشه!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۴
مسافر