گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

فصل پایان

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ب.ظ

ناسا اعلام کرده سه ماه و ده روزدیگه همه چیز تمومه... همه چیز... همه چیز که میگم یعنی نه فقط من و خانوادم و چیزهایی که دوست دارم... بلکه کلا قراره وجود بشر ٫ این موجود دو پا برای همیشه از بین بره.

من؟ 

کمی دلم میگیره... کمی ناراحت هستم ... و مخلوتی از چند تا حس دیگه. ولی یه چیزی رو میدونم . خوش حال قطعا نیستم. انگاری یه نفر با مشت زده تو صورتم و فعلا یه وَر صورتم بی حس هست و بعدا قراره دردش رو حس کنم.

یعنی بعد از ما ادم فضایی ها میان؟ یعنی یه نوع پیشرفته تر بشر میاد؟ مثلا مغزشون و قدرت فکرشون و یا حتی بدنشون تکامل یافته ی ما هست؟ چه جوری زندگی میکنن؟ میتونن عاشق بشن؟ چیزی از تنفر میدونن؟ اونا هم چیزی مثل هواپیما دارن که ۱۷۶ تا از نوع اونها بشینه توی اون مثلا هواپیما بعد مثلا خطا رخ بده و بعدش هم بوووووومممممممم ؟؟؟ بعد یه کسایی هم وجود داشته باشن بیان بگن خطای انسانی بوده؟؟؟

 

دغدغه ی پول و ادامه تحصیل و مقاله و اپلای دارن؟ پیشرفت براشون چطور معنا میشه؟ قدرت چطور؟ دوباره انواع مذهب و دین دارن مثل ما؟ رنگ پوستشون متفاوت هست؟ اصلا پوست دارن؟ شاید به شکل ذرات معلق در هوا باشن حتی!

چطوری بهم عشق میورزن؟ چطوری بهم نزدیک میشن؟ کشش و میل عجیبی که من گاهی اوقات به ادم های ایده‌آل اطرافم پیدا میکنم برای اونها چطور تعریف میشه؟ کاری که نوع ما بهش میگیه "بوسیدن" رو اونها دارن؟ اگر دارن چطور این کار رو انجام میدن؟ 

 اصلا اینترنت دارن؟ بعدا میتونن این نوشته ها رو بخونن؟ ما چقدر برای اونها قدیمی هستیم؟  حس خاص رقابت٫ حس خاص پیروزی٫ حس سرخوردگی ٫حس یکی رو عمیقا خواستن ولی کوتاه بودن دستت برای رسیدن بهش٫  حس ناب اغوش مادر ٫ وای دارم دیوونه میشم... یعنی اونها اینها رو چطوری دارن؟؟؟ 

همه ی این سوالا و هزار تا سوال دیگه ٫وقتی که توی حیاط نشسته بودم و موهای موج دار مشکی‌م رو به دست باد سپرده بودم اومد به ذهنم.

 

الان اما اروم ترم...چای میخورم همراه با پیراشکی های تازه ای که جناب همایونی که بنده باشم امر کردم و مادر رفت از شیرنی فروشی که گفته بودم برای عزیز دردانه اش خرید.

ترجیح میدم دیگه سوال نپرسم وقتی هیچ کس نمیتونه جوابی بده بهم.

میشینم و با خودم مرور میکنم... تموم این سالها رو. تموم حس هایی که تجربه کردم... تموم کارهاو تلاش های نصفه و نیمه ای که کردم ... برای اینکه به قول شهید اوینی وجودم رو از قبرستان عادات سخیف بیرون بکشم. بلکه کمی این روح نفسس بگیره. کمی اوج بگیره.. تموم ابراز عشق های نصفه نیمه ی دانشگاه. تموم هیجانات دوران بلوغ...ساعت ها یه اهنگ رو پلی کردن...

 روزهایی که چون مدیریت استرس بلد نبودم مینشستم روبه روی کتاب و لپ تاپ ... و یخ میزدم... منجمد میشدم... حس خاص نفوذ استرس به اخرین و تهتانی ترین نقاط استخوان رو تجربه میکردم...و دیگر هیچ.

حس خوب و خاص ِ "خواسته شدن" . مورد تقاضا قرار گرفتن برای با کسی بودن... حس خوب پسندیده شدن.. حس اینکه کسی تو رو میخواد ... با همین ظاهر و اندام و پوشش و ... تو رو میخواد. خیلی میخواد.

از اونور حس ترد شدن ... حس اینکه تور رو نبینه اصلا و نخواد. حس اینکه فکر کنی لقمه ی گنده تر از دهنت گرفتی... هی به خودت نگاه کنی هی انالیز کنی هی نگاه به سر اندر پات کنی نکنه عیبی داشته باشی. نکنه رنگ پوستم زیادی زردِ؟ اصلا نکنه من دهنم بو بد میداده حین صحبت باهاش. و هی هاااا کنی... و هی هااااا کنی... یهو به خودت بیای و توی اینه یه تشر به خودت بزنی: بس کن!!! به زور نمیشه تو قلب کسی بری. فقط مچاله میشی.

عادتهام.. چقدر نوشتم و هی برنامه ریختم... چقدر نوشتم هی پاک کردم.. چقدر زمین خوردم و دوباره به خودم یااوری کردم که خودت رو دوست داشته باش. تغییر زمانبر هست... به خودت مهلت بده... من با خودم دوستم. من میتونم....یا خدا گفتم و به امام حسین و امام زمان توکل کردم و دوباره بلند شدم و ادامه دادم.

کل این بیست و اندی سال توی یه ساعت از جلوی چشام گذشت...

 

حالا دارم سیب ترش میخورم :) سیب ترش و انبه ی سبز که خیلی تُرش هست:) نمک میزنم و گاز میزنم به این سیب ترشای ابدار... لبخند میزنم.. عملا کاری از دستم بر نمیاد...دوباره سر رسیدم و نگاه میکنم و دِدلاین های پروژه ها و مینترم ها و تمرین های تحویلی رو چک میکنم :) یا خدا میگم و شروع میکنم. میدونم که لذت پادکست گوش کردن و ماسک خیار گذاشتن و بلاگ کردن و کتاب های عباس معروفی خوندن وقتی برام معنا داره که در گیر و دار همین درس و مشق و پروژه ها و ددلاین ها باشم.

 

 لبیک به فراخوان وبلاگی «فصل پایان» : http://zolal.blog.ir/post/384/lsf1

متاسفانه ادرس به جمله ی بالا اتچ نشد. 

اگر دوست داشتین شمام شرکت کنید :)

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۹/۰۳/۰۱
مسافر

نظرات  (۱)

پست شما یه‌جورایی متفاوت از همۀ موارد دیگه‌ای بود که برای این موضوع نوشته بودن!

یعنی اگه فقط سه‌ماه تا آخر زندگی همۀ انسان‌ها باقی مونده باشه شما واقعاً‌ به این‌چیزا فکر می‌کنید؟ واقعاً این‌کارها رو انجام می‌دید؟ این‌قدر گذشته رو مرور می‌کنید؟ به‌آیندۀ مبهم زمین که دیگه هیچ‌ربطی به‌ما نخواهد داشت فکر می‌کنید؟

البته اشکالی نداره‌ها، از این‌جهت پرسیدم که شک داشتم شرایط و موقعیت رو به‌خوبی تصور کرده باشید، و حدس می‌زدم که طوری تصور کردید که انگار قراره یه تصور باشه وسط همین زندگی روزمرۀ فعلی، و نه یه اتفاق واقعی...

پاسخ:
اره. خودمم پست چند تا از دوستان رو که خوندم دیدم رویکردشون متفاوت بوده. 
من اینجوری نوشتم و سعی کردم واقعا خودم رو توی اون شرایط تصور کنم..
و اینکه اره. واقعا ادمی هستم که مینشستم و تموم سالهایی که رفتن رو مرور میکردم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی