گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

آخرین مطالب

۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

 سعی نکن الگوریتم های رفتاریتو، به بقیه یاد بدی! و این توجیه رو برای خودت داشته باشی که اره من میخوام بهش کمک کنم و میخوام بهش بفهمونم که این راه حل ها هم وجود دارن و تو هم میتونی اینطوری رفتار کنی. 

در حد پیشنهاد دادن ،اینم اگر زمینه مهیا بود و طرف ظرفیت داشت و طالب بود و بعدا تبدیل به تُف سر بالا نمیشه، اکی هست. اونم نهایتا یکی دوبار. 

ولی یه چیزی رو هیچ وقت یادت نره مسافر... خیلی وقتا وقتی یه راه حل بکر که یه تکنیک رفتاری هست رو به کسی یاد میدی یهو توی ذهنش میگه اووووه ببین چقدر این دیگه موزی و اب زیرکاه هست. فکر میکنه اره تو این کاره هستی و بقیه داستان. 

مواظب باش طی کمک کردن به کسی، اونم از سر دلسوزی، یهو شرافت و حیثیت و چند تا چیز باارزش خودت رو برای ادم های اطرافت مخصوصا نزدیکان نبری زیر سوال. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۲۰
مسافر

شهریور ماه است. آمدن کاروان پاییز را حس میکنم. احساس خوشبختی میکنم. از فکر آمدن پرتقال و نارنگی، آن برگ های پاییزی محوطه ی خوابگاه قند و هل در دلم آب میشود. مثل همیشه تمایل عجیب و زیادی به شب‌بیداری دارم. شب هایی را به یاد می‌آورم که عمیقا آرزوی دو ساعت خواب پیوسته را داشتم اما حجم مطالب باقی مانده‌ی امتحان ،امانم نمیداد. الان اما امتحان و پروژه ای در کار نیست. برای دل خودم بیدار میمانم. شب را نفس میکشم. غصه میخورم که چرا وقتی به خوابگاه بازگردم باید ساعت ۱۱ شب داخل اتاق باشم و اجازه‌ی بودن در محوطه را ندارم. بیدار هستم. به در و دیوار خانه ای که تقریبا یک ماه و نیم ،دو ماه از تابستان ۱۴۰۱ را در آن مهمان هستم نگاه میکنم. به اهالی خانه فکر میکنم. زن خانه. مرد خانه. به بالکن دلنشین این خانه میروم. به بلواری که ماشین ها با سرعت از آن عبور میکنند نگاه میکنم. به آدم های درون ماشین ها فکر میکنم. آنها را نمیبینم، اما به آنها فکر میکنم. ذهنم برای هر کدام سوالی میپرسد: " از خونه زدن بیرون یا دارن برمیگردن خونه؟ خوش حالن؟ دارن از باغ برمیگردن یا از سر کار؟ دانشجو هستن یا کارمند؟ عاشق شب هستن که بیرون هستن الان یا صرفا سالی یه بار پیش میاد که اینطوری برگردن خونه؟ "

خنکای نیمه شب شهریور ماه پوستم را نوازش میکند. میبوسد. وجودم غرق در لذتی عجیب میشود. دوست دارم این لحظه کِش بیاید. چرا باید شب ها خوابید؟ خدا شب را مایه ی ارامش قرار داده است. نه برای خواب. 

به خدایی که باشی، فکر میکنم. نگران هستم. نگران زندگی. نگران آینده. نگران خانه. درامد. کار و شغل. روابط داشته و نداشته ام. به مادرم فکر میکنم. به اینکه نباید به خاطر آن خاستگار ،با او بد صحبت میکردم. از بدترین حس های عالم وقتی ست که با پدر یا مادرت ،بد حرف زده باشی. 

به خاستگار های گاه و بی گاه فکر میکنم. احساس بدبختی میکنم. ای کاش هیچ کدامشان وجود نداشتند. ای کاش یک ماشین داشتم. مثلا یک ۲۰۶ سفید. کل این بلوار را، چندین و چند مرتبه طی میکردم جوری که کل این بلوار ِبلندبالا ،آکنده از عطر صدای ابی شود.  

 به دوست قدیمی دوران دبیرستانم فکر میکنم. به این فکر میکنم که اگر با همسرش در دانشگاه آشنا نشده بود، بعد از دوره ی ارشد، چه سرنوشتی انتظار او را میکشید. 

کلا شب که میشود ،آدمیزاد پتانسیل این را دارد که به سنگ سرویس بهداشتی نیز نگاه کند، فکر کند و به این بیندیشد که اگر اینطور نمیشد و آنطور میشد، انگاه چه میشد!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷
مسافر

اشتباهِ خودِ آدم،

که آدم دلش با اون اشتباه باشه،

شرف داره به راه درستی که،

اطرافیان بهت نشون میدن و 

دلت باهاش نیست!

حالا شما از رشته تحصیلی و دانشگاهِ محل تحصیل و کار و ازدواج و محل زندگی بگ‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ر

همین طور برو بالا !

دلت باهاش نباشه، با یه احتمال خیلی خوب، گند میزنی تو اون مورد!

 

 

+این تئوری نیاز به این داره که بیشتر بهش فکر کنم.

نیاز به این داره که دَم بکشه تا تبدیل بشه به یه تئوری پخته! ولی خوب گفتم بیام فعلا اینجا ثبتش کنم.

اگر حال کامنت داشتین، بگید باهاش موافقید یا نه

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۴۷
مسافر