گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

آخرین مطالب

خوش حالم؟ نمیدانم. ناراحتم؟ نمیدانم. 

زندگی خیلی واقعی شده است.  ای کاش زندگی شبیه به بعضی از فیلم ها و کتاب ها بود. احساس مرغ مزه دار شده ای را دارم که یک طرف آن به حدی سرخ شده که سوخته است. رو به سیاهی و زغال شدن رفته است. اما طرف دیگر آن کاملا سفید و خام است.

گیج و خسته‌ام. از چه نمیدانم. خسته ام. از ادمیزاد بودن خسته ام. به پسرک هم کلاسی فکر میکنم. به علاقه ی زیادش برای حرف زدن و ملاقات با خودم. به اینکه او نباید پول و وقتش را هدر دهد و بهتر است عدم تمایلم را بداند. به پروژه ی per-c فکر میکنم. به اینکه اگر پروژه پیش رفته بود ایا باز هم حال و احوالم اینگونه بود یا نه. به اولین تجربه ی کاری ام که شنبه ی هفته ی قبل رقم خورد فکر میکنم. در تمام دو ساعتی که در ان شرکت بودم ایضا تمام ساعت های بعدش را که در خانه بودم، احساس بدبخت بودن و هیچی بودن کردم. مدیرعامل که مردی جوان با چهره‌ای شهرستانی‌ست، ظاهرا کاراموز گرفته‌ست که یکی باشد ایده هایش را پیگیری و پیاده سازی کند. از او بدم آمد و منزجر شدم.

به نزدیکانم فکر میکنم. به اینکه چقدر از آن ها دور شده ام . اگر چه مدت انها را نبینم واقعا دلتنگ‌شان خواهم شد؟ ۵ ماه؟ یک سال؟ دو سال؟ چه مدت؟ 

شب که میشود دلم میخواهد با ماشین کل شهر را زیر پا بگذارم. ولی من که ماشینی ندارم. 

به اسمم فکر میکنم. به مسافر. چقدر دلم هیچ چیز نمیخواهد. دلم گل ارکیده‌ی سفید میخواهد. چقدر ادم های دور و برم را دوست ندارم. دلم میخواهد دور باشم. دورتر. خیلی دورتر. 

دلم دنیا دنیا سکوت میخواهد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۱۴
مسافر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی