بعد از کلاسش انگاری بهم آمپول بیحسی زدن
سر کلاس یکی از استادهای این ترم مجموعه احساساتی رو تجربه میکنم شبیه به مجموعه احساسات یک پسر فقیر که عاشق دختر پادشاه شده. دختر پادشاه که مغرور هست . از وجود این پسر و احساسش و حساس بودنش اگاه نیست...
همین قدر غمگین
همین قدر ناامید
همین قدر رویایی
+ احساس بی کفایت بودن و بلد نبودن و اینکه چرا من اون قدری که باید نمیتونم سوالات رو خوب پاسخ بدم و ....
+توی پرانتز بگم که من قوی ترین دانجشوی اون کلاس هستم.و پاسخ هام خیلی وقتها بهتر از کل کلاس هست.(نکنه توهم قوی ترین بودن دارم؟ شاید هم قوی ترین نباشم... آره شاید نباشم)
+ شاید بهتر باشه که بیخیالی طی کنم. ولی فیدبک مثبت گرفتن از یه استاد سخت گیر که به چیزی که گیر نده نیست لذتی داره که برام با کمتر چیزی قابل مقایسه هست.
+فکر میکنم هیچ چیز به اندازه ی سطح علمی وسواد یه ادم نمیتونه من رو تحت تاثیر قرار بده. و مجذوبم کنه.
+سر کلاس این استاد از ادامه تحصیل منصرف میشم. اصلا سر کلاسش مجذوب تحصیل و علم نمیشی و پانزده دقیقه یکبار احساس بی ارزشی میکنی. اینقدر که میکوبه دانشجو رو...