این قسمت : جنگ
هر کاری که میخوام انجام بدم همراه با یه ترس هست. ۳-۴ روز اول اینطور نبودم. اما الان ترس دارم. تهران خلوت شده. یه جور بدی خلوت شده. خیابون ها تاریک هست و مغازه ها بسته. ترسناک شده برام. بعد از مرگ الهه و در واقع کشته شدنش، اوضاع رفت و امد اینقدر برام وحشت آلود شد که بخش زیادی از روحیه ی ماجراجوییام رو انگاری از دست دادم. اون روحیه ی شجاع و مثبت نگر انگاری ترسید. کلاس دویدنم رو کنسل کردنم. الان حتی برای بیرون رفتن عادی اون قدرها راحت نیستم. صدای موشک و بمب هست که میاد. گاهی ممتد و گاهی با فاصله های زمانی زیاد. الان که دارم اینها رو مینویسم واقعا زیر بمبارون تهران هستم. شب هایی که توی پردیسان ساعت نه شب میدویدم انگاری داشتم اون زندگی که دوست دارم رو زندگی میکردم. الان؟
دارم زبان میخونم. لپ تاپم که روشن هست یهو به خودم میگم نکنه الان با همون حملات سایبریشون منفجر شه. نکنه فلان شه. حتی دو شب پیش لپ تاپ رو گذاشتم یه فاصله ی دور از خودم. جوری که اگر منفجر شد اسیب نبینم، از اونور اگر بر اثر بمب شیشه ها ریخت، خود لپ تاپ اسیب نبینه. اوضاعی دارم.
روزهای جالب و خاصی هست. هر کسی تجربه ی زندگی در جنگ رو بدست نمیاره. متاسفانه یا خوشبختانه چون شرایط رفتن به شهرستان رو دارم، فردا غروب تهران رو ترک میکنم تا اطلاع ثانوی.