گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

مونث بودن(۱)

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۴ ق.ظ

عید بود. عید ۱۴۰۰. با اقوام رفته بودیم باغ. چندین تا خانواده بودیم. زوج های جوان بینمون زیاد بودن. یا بچه نداشتن و یا یک الی دو تا بچه داشتن. سه تا بچه ی هم سن و سال هم توی جمع ما بودن. دو پسر و یک دختر. بازه ی پنج تا هشت سال. 

بعد از اینکه تفریحمون رو در باغ کردیم و عصر شده بود یه چند تایی مون راه افتادیم که بریم سمت جایی که دریاچه داشت. 

رسیدیم نزدیک دریاچه...راهش همورا نبود. سنگی بود. در واقع تخته سنگ بود . کنار کوه بود. طبیعی هم هست. خیلی از دریاچه ها نزدیک کوه و جاهایی که صخره هست هستن. اون دو تاپسر بچه میرفتن. خیلی راحت. مراقب بودن که زمین نخورن ولی میرفتن. میرفتن تا برن پایین تر سمت دریاچه. کسی هم بهشون نمیگفت نرید. ولی اون دختر بچه؟ میخواست بره... از لحاظ فیزیکی هیچی کمتر از اون دو تا پسر نداشت. ولی مامانش دستش رو سفت گرفته بود و وقتی دختربچه میخواست بره نمیزاشت. و وقتی که دختربچه اعتراض میکرد که اون دو تا دارن میرن مادرش بهش میگفت: "اونا پسر هستن..." 

من؟ 

قلب ادم هزار تکه میشه. ولی چی میتونی بگی... وقتی اگر بگی دلخوری پیش میاد و مادر و پدر دختربچه برمیگردن بهت یه چیزی میگن.

+اون دختربچهی پنج ساله بلاخره رفت نزدیک دریاچه...اینم به خاطر اصرار های خودش و حرف زدن های من. ولی چه فایده؟ این تازه شروع خواستن های اون و نزاشتن های پدر و مادرش هست. که اره تو دختری. دختر باید قشنگ باشه و در حفظ قشنگی هاش کوشا!!! دختر که نباید بدنش زخمی بشه!!!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۲۴
مسافر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی