گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

شب زنده دار

شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۵۷ ق.ظ

شهریور ماه است. آمدن کاروان پاییز را حس میکنم. احساس خوشبختی میکنم. از فکر آمدن پرتقال و نارنگی، آن برگ های پاییزی محوطه ی خوابگاه قند و هل در دلم آب میشود. مثل همیشه تمایل عجیب و زیادی به شب‌بیداری دارم. شب هایی را به یاد می‌آورم که عمیقا آرزوی دو ساعت خواب پیوسته را داشتم اما حجم مطالب باقی مانده‌ی امتحان ،امانم نمیداد. الان اما امتحان و پروژه ای در کار نیست. برای دل خودم بیدار میمانم. شب را نفس میکشم. غصه میخورم که چرا وقتی به خوابگاه بازگردم باید ساعت ۱۱ شب داخل اتاق باشم و اجازه‌ی بودن در محوطه را ندارم. بیدار هستم. به در و دیوار خانه ای که تقریبا یک ماه و نیم ،دو ماه از تابستان ۱۴۰۱ را در آن مهمان هستم نگاه میکنم. به اهالی خانه فکر میکنم. زن خانه. مرد خانه. به بالکن دلنشین این خانه میروم. به بلواری که ماشین ها با سرعت از آن عبور میکنند نگاه میکنم. به آدم های درون ماشین ها فکر میکنم. آنها را نمیبینم، اما به آنها فکر میکنم. ذهنم برای هر کدام سوالی میپرسد: " از خونه زدن بیرون یا دارن برمیگردن خونه؟ خوش حالن؟ دارن از باغ برمیگردن یا از سر کار؟ دانشجو هستن یا کارمند؟ عاشق شب هستن که بیرون هستن الان یا صرفا سالی یه بار پیش میاد که اینطوری برگردن خونه؟ "

خنکای نیمه شب شهریور ماه پوستم را نوازش میکند. میبوسد. وجودم غرق در لذتی عجیب میشود. دوست دارم این لحظه کِش بیاید. چرا باید شب ها خوابید؟ خدا شب را مایه ی ارامش قرار داده است. نه برای خواب. 

به خدایی که باشی، فکر میکنم. نگران هستم. نگران زندگی. نگران آینده. نگران خانه. درامد. کار و شغل. روابط داشته و نداشته ام. به مادرم فکر میکنم. به اینکه نباید به خاطر آن خاستگار ،با او بد صحبت میکردم. از بدترین حس های عالم وقتی ست که با پدر یا مادرت ،بد حرف زده باشی. 

به خاستگار های گاه و بی گاه فکر میکنم. احساس بدبختی میکنم. ای کاش هیچ کدامشان وجود نداشتند. ای کاش یک ماشین داشتم. مثلا یک ۲۰۶ سفید. کل این بلوار را، چندین و چند مرتبه طی میکردم جوری که کل این بلوار ِبلندبالا ،آکنده از عطر صدای ابی شود.  

 به دوست قدیمی دوران دبیرستانم فکر میکنم. به این فکر میکنم که اگر با همسرش در دانشگاه آشنا نشده بود، بعد از دوره ی ارشد، چه سرنوشتی انتظار او را میکشید. 

کلا شب که میشود ،آدمیزاد پتانسیل این را دارد که به سنگ سرویس بهداشتی نیز نگاه کند، فکر کند و به این بیندیشد که اگر اینطور نمیشد و آنطور میشد، انگاه چه میشد!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۰۵
مسافر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی