گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

میخوام این لحظه ها تو زندگیم کِش بیاد

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

اومدم کتابخونه مهندسی دو.

کافی شاپ کتابخونه.

احساس خوشبختی میکنم.

هوا بارونی شده.

فکر کن.

روز اخر شهریور باشه و پاییز و تابستون همدیگه رو بغل کرده باشن و تو توی خیابون باشی و از شدت خوب بودن هوا دلت نیاد برگردی خوابگاه.

بپیچی کتابخونه

ببینی عه

کافه شون راه افتاده که...

یه لاته سفارش دادم و نشستم به نوشیدن و گوش کردن به یه موزیک ملایم و دلنشین. 

تنهام.

احساس خوشبختی میکنم.

احساس خوشبختی میکنم.

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۳۰
مسافر