تجربه نوشت (۲۳)
وقتی یک چیزی رو میخوای، خیلی اوقات از در احترام وارد شدن خیلی کارساز تر از جنگیدن هست.
زندگی مون تشکیل شده از یه سری ساعت و دقیقه و ثانیه. توی همین ثانیه هاست که داریم زندگی میکنیم. توی همین ثانیه هاست که یهویی یه چیزی میره رو اعصابت یا حساس میشی.
مثلا مثل وقتهایی که با یه نفر یه جورایی هم سطح هستین و یا کوچکتر از تو هست. راننده پشت فرمون هست. میخواین سوار ماشین بشین. یه حس خاص از جنس حساس بودن و در عین حال معذب بودن وجود داره. به تجربه (و نه صد در صد و قطعی) فکر میکنم اگر طرفمون شعور داشته باشه، اگر از در احترام وارد بشی و تعارف کنی و خودت رو عقب بکشی (حداقل منتظر بایستی، به جای اینکه تند بری سمت صندلی جلو )، نهایتا اونی که جلو میشینه تویی. و یا حداقل به صورت بالغانه عقب نشستی و این شناخت رو به اطرافیان میدی که گیر مسائل اینچنینی نیستی.
یا مثلا باز و یا بسته بودن پنجره وقتی دو نفر هستید و یه نفر سرمایی و دیگری گرمایی هست (برای هم نشینی های کوتاه مدت و نه زندگی کردن دائمی در خونه و یا خوابگاه).
+راجع به این تجربه مطمئن نیستم.
نمیدونم در چند درصد از موقعیت ها صادق هست. منتها برای خودم ، در موقعیت های روزانه ی زندگی، در درصد فوق العاده بالایی از موقعیت ها صادق بوده.