گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

آخرین مطالب

امروز رفتم بیرون و کلی کار که مدام عقبشون مینداختم رو انجام دادم اومدم خونه. 

به قول یه بنده خدایی وقتی کارهایی داریم که  حتما همین الان  واجب نیست که انجام بشن ولی بلاخره باید انجام بشن بهتر هست که هر چه زودتر بهشون سر و سامان بدیم. چون مغز ما جوری هست که برای نگه داری منظم داده ساخته نشده بلکه برای پردازش داده هست. اینجوری هست که یهو یه موقعی که نباید (مثلا اخر شب که بهتر هست با ارامش بگیری بخوابی) مغزت بهت یاداوری میکنه که عه فلان لباس رو ندادی بیرون برات درس کنن. فلان آمپول رو که دکتر گفته بود بزنی نرفتی بزنی... توی فلان سامانه که باید اطلاعاتت رو ثبت میکردی نکردی.

و لذا در یک اقدام انتحاری با پدر جان ده و نیم رفتم بیرون و کارهام رو  تا دوازده سر و سامان دادم. (گرچه دو تا مورد باقی موند که بعدا باید انجام بدم) و برگشتم. و دیگه لازم نیست هی اون موارد رو هر روز توی سر رسیدم یادداشت کنم و بندازم واسه روز بعد.

یه همچین دختری ام :)

امروز اخر شب توی حیاط خونه ی پدری قدم زدم و فکر کردم و فکر کردم. به اینکه چقدر تغییر درداور هست. همین که ادم بخواد خونه اش رو عوض کنه و یا ماشینش رو همین هم یه جور درد هست و باید برای داشتن یه زندگی بهتر این درد رو پذیرفت.. دیوارهای اجری خونه ی پدری رو دوست داشتم ولی مادر تصمیم گرفت سرامیک کنه. اون درخت پرتقال هم که عاشقش بودم حین درست کردن دیوارهای سرامیکی قطعش کردن. ماشین رو میخوان عوض کنن و این درحالی هست که من کلی با این ماشینی که الان داریم خاطره دارم. 

جدا شدن از چیزهای قدیمی و دل سپردن به تغییر بخشی از وجودم رو همیشه اذیت کرده. دلم میخواست میرفتم و یه خونه زندگی جدید میداشتم ولی خونه ی پدری با تمام متعلقاتش همیشه هیمن طوری میموند... 

که البته این خودخواهی هست . چون به غیر من ادمهای دیگه ای توی این خونه عضو ثابت هستن و قرار نیست برن بیرون. یعنی پدر و مادرم. 

امروز توی حیاط قدم زدم . ستاره شمردم. نفس کشیدم. دلم می خواست کرونا نبود و میشد رفت بیرون و قدم زد و شهر رو بزارم زیر پام...ولی نمیشه و به حیاط خونه ی پدری بسنده کردیم فعلا.
 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۸
مسافر

پشت لپ تاپم. پایتون کد میزنم و شجریان میخونه :

مرغ سحر ناله سر کن.... داغ مرا تازه تر کن

زآه شرربار این قفس را...برشکن و زیر و زبر کن

 .

.

.

با تمام سلول هام دلم خواست قبل از مرگم اثار اینچنینی داشته باشم. 

ملتی تو رو در حافظه هاشون دارند. ملتی به اینکه ایرانی هستن و تو هم ایرانی بودی افتخار میکنن...و قلبشون برای از دست رفتنت مچاله میشه. ملتی عاشق اثاری هستن که تو به جا گذاشتی...

ای کاش ادم های این مدلی عمر طولانی داشتن. ای کاش عمر جاودانه داشتن. ای کاش کلا نامیرا بودن...

++دانلود اهنگ مرغ سحر از حضرت استاد

++عنوان پست:  تکه ای از شعر مرغ سحر از استاد ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۶
مسافر

اومدم به خاطر اتفاقی که همین نیم ساعت پیش برام افتاد

یه پست به مجموعه پستهای "تجربه نوشت" این وبلاگ اضاف کنم؛

یادم اومد که قبلا اینجا راجع بهش گفتم.

و لذا دوباره به خودم یاداور میشم که:

ای مسافر؛ سعی کن احمق نباشی تو زندگیت!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۳
مسافر