عید بود. عید ۱۴۰۰. با اقوام رفته بودیم باغ. چندین تا خانواده بودیم. زوج های جوان بینمون زیاد بودن. یا بچه نداشتن و یا یک الی دو تا بچه داشتن. سه تا بچه ی هم سن و سال هم توی جمع ما بودن. دو پسر و یک دختر. بازه ی پنج تا هشت سال.
بعد از اینکه تفریحمون رو در باغ کردیم و عصر شده بود یه چند تایی مون راه افتادیم که بریم سمت جایی که دریاچه داشت.
رسیدیم نزدیک دریاچه...راهش همورا نبود. سنگی بود. در واقع تخته سنگ بود . کنار کوه بود. طبیعی هم هست. خیلی از دریاچه ها نزدیک کوه و جاهایی که صخره هست هستن. اون دو تاپسر بچه میرفتن. خیلی راحت. مراقب بودن که زمین نخورن ولی میرفتن. میرفتن تا برن پایین تر سمت دریاچه. کسی هم بهشون نمیگفت نرید. ولی اون دختر بچه؟ میخواست بره... از لحاظ فیزیکی هیچی کمتر از اون دو تا پسر نداشت. ولی مامانش دستش رو سفت گرفته بود و وقتی دختربچه میخواست بره نمیزاشت. و وقتی که دختربچه اعتراض میکرد که اون دو تا دارن میرن مادرش بهش میگفت: "اونا پسر هستن..."
من؟
قلب ادم هزار تکه میشه. ولی چی میتونی بگی... وقتی اگر بگی دلخوری پیش میاد و مادر و پدر دختربچه برمیگردن بهت یه چیزی میگن.
+اون دختربچهی پنج ساله بلاخره رفت نزدیک دریاچه...اینم به خاطر اصرار های خودش و حرف زدن های من. ولی چه فایده؟ این تازه شروع خواستن های اون و نزاشتن های پدر و مادرش هست. که اره تو دختری. دختر باید قشنگ باشه و در حفظ قشنگی هاش کوشا!!! دختر که نباید بدنش زخمی بشه!!!