گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

آخرین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «مسافرشناسی» ثبت شده است

واقعا یکی از رفتارهایی که خیلی زود من رو کلافه میکنه و من رو به سمت عصبانیت سوق میده و از ارتباط با طرف مقابل من رو منزجر میکنه، "پرحرفی" هست. 

محتوای کلام، اگر چیزی باشه که خودم میدونم و مدت زیادی هست که ازش عبور کردم، دیگه بدتر کلافه ام میکنه. یعنی ته زورم برای تحمل چنین شرایطی فکر کنم بین دو تا سه دقیقه هست. 

در واقع فکر میکنم محتوای کلام اگر راجع به خودش و یا خودم نباشه، و در عین حال برای من فایده ای نداشته باشه این من رو عصبانی میکنه.

 

مثال:

طرفی که روی صحبتش با من بود: این فلانی هستا، وقتی ۱۷ سالش بوده رفته مدرک فنی حرفه اش رو توی فلان شاخه از فلان موسسه که همه ی دنیا قبولش دارن گرفته... فکر کن... وقتی ۱۷ سالش بوده. ولی ما همین طور هی فقط نشستیم و هیچ کاری نکردیم... اقا اون موقع عقلمون نمیرسید الان بلند شیم بریم پیگیری کنیم...(وی به یک شخص خاص هم اشاره داره که اره این فلانی هی بیکار تو خونه‌ست ولی نمیره دنبال این مدرک ها- یعنی حرفش حالت شماتت و سرزنش دیگران رو داره. به واقع تمرکزش روی دیگران هست)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۱ ، ۱۹:۱۹
مسافر

شهریور ماه است. آمدن کاروان پاییز را حس میکنم. احساس خوشبختی میکنم. از فکر آمدن پرتقال و نارنگی، آن برگ های پاییزی محوطه ی خوابگاه قند و هل در دلم آب میشود. مثل همیشه تمایل عجیب و زیادی به شب‌بیداری دارم. شب هایی را به یاد می‌آورم که عمیقا آرزوی دو ساعت خواب پیوسته را داشتم اما حجم مطالب باقی مانده‌ی امتحان ،امانم نمیداد. الان اما امتحان و پروژه ای در کار نیست. برای دل خودم بیدار میمانم. شب را نفس میکشم. غصه میخورم که چرا وقتی به خوابگاه بازگردم باید ساعت ۱۱ شب داخل اتاق باشم و اجازه‌ی بودن در محوطه را ندارم. بیدار هستم. به در و دیوار خانه ای که تقریبا یک ماه و نیم ،دو ماه از تابستان ۱۴۰۱ را در آن مهمان هستم نگاه میکنم. به اهالی خانه فکر میکنم. زن خانه. مرد خانه. به بالکن دلنشین این خانه میروم. به بلواری که ماشین ها با سرعت از آن عبور میکنند نگاه میکنم. به آدم های درون ماشین ها فکر میکنم. آنها را نمیبینم، اما به آنها فکر میکنم. ذهنم برای هر کدام سوالی میپرسد: " از خونه زدن بیرون یا دارن برمیگردن خونه؟ خوش حالن؟ دارن از باغ برمیگردن یا از سر کار؟ دانشجو هستن یا کارمند؟ عاشق شب هستن که بیرون هستن الان یا صرفا سالی یه بار پیش میاد که اینطوری برگردن خونه؟ "

خنکای نیمه شب شهریور ماه پوستم را نوازش میکند. میبوسد. وجودم غرق در لذتی عجیب میشود. دوست دارم این لحظه کِش بیاید. چرا باید شب ها خوابید؟ خدا شب را مایه ی ارامش قرار داده است. نه برای خواب. 

به خدایی که باشی، فکر میکنم. نگران هستم. نگران زندگی. نگران آینده. نگران خانه. درامد. کار و شغل. روابط داشته و نداشته ام. به مادرم فکر میکنم. به اینکه نباید به خاطر آن خاستگار ،با او بد صحبت میکردم. از بدترین حس های عالم وقتی ست که با پدر یا مادرت ،بد حرف زده باشی. 

به خاستگار های گاه و بی گاه فکر میکنم. احساس بدبختی میکنم. ای کاش هیچ کدامشان وجود نداشتند. ای کاش یک ماشین داشتم. مثلا یک ۲۰۶ سفید. کل این بلوار را، چندین و چند مرتبه طی میکردم جوری که کل این بلوار ِبلندبالا ،آکنده از عطر صدای ابی شود.  

 به دوست قدیمی دوران دبیرستانم فکر میکنم. به این فکر میکنم که اگر با همسرش در دانشگاه آشنا نشده بود، بعد از دوره ی ارشد، چه سرنوشتی انتظار او را میکشید. 

کلا شب که میشود ،آدمیزاد پتانسیل این را دارد که به سنگ سرویس بهداشتی نیز نگاه کند، فکر کند و به این بیندیشد که اگر اینطور نمیشد و آنطور میشد، انگاه چه میشد!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷
مسافر

برای بی احترامی به ادمی با روحیات من، اصلا لازم نیست در چشم هایم نگاه کنی و بعد چند تا حرف سنگین و توهین امیز بزنی.

همین که حرمت من را نگه نداری کافی‌ست.

مثلا زن باشی و جلوی من اپلاسیون کنی. مثلا مرد باشی و برادر و پدرم نباشی ، اما جلوی من با زیرپیراهنی و پیژامه بیایی. رابطه مان رسمی باشد ولی تو جلوی من مبادی اداب نباشی، بد غذا بخوری... بد بنوشی... بد صحبت کنی... بد عصبانی شوی... بد شادی کنی...بی ادب باشی و گستاخ!

خلاصه کنم. حرمت من را نگه نداری و طوری رفتار کنی که وقتی هم من نباشم همان طور رفتار میکنی. یعنی انگار نه انگار که ما نشسته ایم!

برای اینکه احساس کنم حضورم در یک جمع رسمی، نادیده گرفته شده است، همین یک مورد که n تا زیرمورد دارد کافی‌ست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۱۹:۲۸
مسافر