تا حالا شده از میزان پرحرفی یه نفر، هم از نظر کمیت هم کیفیت و هم محتوا ، به ستوه بیاین؟ و دلتون بخواد وقتی این مدتی که با اینها برخورد دارین تموم شد ، تا ماه های ماه، اصلا باهاشون هم کلام نشید و نباشید در محیطی که اینها هستن؟ از بس که سمی هستن؟
تا حالا شده از میزان پرحرفی یه نفر، هم از نظر کمیت هم کیفیت و هم محتوا ، به ستوه بیاین؟ و دلتون بخواد وقتی این مدتی که با اینها برخورد دارین تموم شد ، تا ماه های ماه، اصلا باهاشون هم کلام نشید و نباشید در محیطی که اینها هستن؟ از بس که سمی هستن؟
کل تیر ماه به اضطراب و استرس بابت گرفتن خوابگاه و نمره ی درس جبرانی که دانشکده به تشخیص اساتید گروه، به اجبار به ورودی ما داد ،گذشت و میگذرد. الان که دارم این نوشته ها را تایپ میکنم دیگر خبری از خوابگاه نیست. بعد از n روز اضطراب و بی خوابی و اشک و گریه و پاس کاری شدن بین مسئولین مربوطه، خوابگاه به من تعلق نگرفت و در خانه ی یکی از اقوام ساکن شدم.
بعد از n روز در برزخ بودن بلاخره نمره ی این درس جبرانی امروز وارد میشود. اگر نمره ی ان در معدل حساب میشد، هیچ وقت برای ان جوری درس نمیخواندم که الان به داشتن نمره ی ۱۲ شک کنم.
سوالات زیادی برایم به وجود میاید.
چرا بخش فکر میکند با دادن ۶ واحد جبرانی به دانشجوی ارشد، پایه های دانشجو برای کار کردن روی پایان نامه تقویت میشود؟
چطور میتوان پایه ای را که در ۴ سال باید شکل بگیرید، با دو درس جبرانی مضخرف که چیزی جز اتلاف وقت برای دانشجوی ارشد ندارد ، تقویت کرد؟
لابه لای اضطراب هایم برای محل اسکان، برای پروژه و نمره ی ان درس جبرانی، برای پروژه های درسی که با استاد راهنما دارم که یکی از ان پروژه ها خودش در حد یک پایان نامه است، سر و صدای بلند اعضای این خانه روحم را میخراشد و به کودک درونم احساس بدبختی میدهد.
وقتی با آن همه حساسیتم روی خوراکی و نخوردن چیزهایی مثل نوشابه و چیبس، قبل از رفتن به لیزر، میروم و از سوپر مارکت روبه روی کلینیک لیزر، یک پفک چیتوز موتوری میخرم و وقتی وارد مجموعه شدم جلوی خانم منشی مینشینم، پفک را باز میکنم و هر دانه ی ان را به طور کامل ته حلقم میگذارم و میبلعم ، این یعنی یک جای کار خراب است. باید حتما نگران خودم شوم.
بعد از کلی ترس و اضطراب که مبادا در حین اسنپ گرفتن تلفن همراهم که یکی از دارایی های با ارزش من است از من دزدیده شود ،بعد از چند بار وارد یک داروخانه شدن و بیرون امدن از ان، از شدت ترس و دلهره، که مبادا این مردی که دارد به من نگاه میکند قصد کیف من را دارد بلاخره اسنپ خبر میدهد که یک راننده پیدا شده است.
به خانه میرسم.
دستان بغض گلوی لطیفم را جوری فشار میدهد که اسرائیل کودک فلسطینی را.
بغضم میترکد. اشک ها ارام و بی صدا روی گونه هایم میلغزند.
+ غذایی که زن مهربان صاحب خانه به اتاقم میاورد، فردا صبح درست نخورده راهی سطل زباله شد!
بعضی از روزا خیلی سخت میگذره.
انگاری زمان و زمین و از همه بدتر خودت؛ نداشته ها، تلخی ها، کم گذاشتن هات و هر چیز بد و منفی دیگه ای رو به روت میارن.
حتی چیزهایی که وجود ندارن ولی منفی هستن رو مغزت برات میتراشه.
هزار تا دلیل هست واسه بی انرژی بودن.
از بودن تو شرایط و زندگی کردن با ادمایی که حوصله شون رو نداری(ولی دوسشون داری و دلت میخواد تا روز ابد زنده باشن و سالم)
تا پریود بودنت و بالا پایین شدن هورمونات
تا جواب ندادن های استادت و گیر دو تا گریدر بی سواد و عقده ای افتادن.
ولی خوب میدونی چیه.
ذات دنیا همینه.
جز خودت کسی نیست که به تو انرژی بخشی کنه و بیاد به دادت برسه. میتوی غمگین باشی و بری توی موبایلت و هی پینترس رو بالا پایین کنی . میتونی گوشی رو پرت کنی کنار بشینی محکم پای درس و به خودت و خدای خودت ثابت کنی که تو کی هستی.
مغز ادمیزاد برنامه ریزی نشده واسه لذت بردن از شادی و دیدن خوش حالی و نقاط قوت.
هر کی شاده اختیاری هست. هر کی پر تلاشه اختیاری هست. و گرنه بای دیفالت که غرقیم توی انواع مختلف ِ غم و غصه .