گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

آخرین مطالب

روز سخت میتونه اون روزی باشه که استادت به گرایشت توهین میکنه... و هم زمان با توهین ,گرایشت رو تحقیر هم میکنه... و تو اصلا نمیتونی چیزی بهش بگی.. و حتی اگر استادت هم نبود نمیتونستی چیزی بهش بگی... چی میتونی بگی اخه... بجنگی ... وقت بزاری... که چی رو به کی بفهمونی؟

 

+میدونی یکی از سنگین ترین چیزهای دنیا دستِ کم گرفته شدن هست.

احساس میکنم این استاد نسبت به کل ورودی ما این مدلی هست. 

اینقدر دلم میخواد رفتارش رو سر درس های دیگه با دانشجویان گرایش های دیگه ببینم. 

+امروز اخرین جلسه ی کلاسش بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۶
مسافر

وقتی کنکوری بودم وبلاگ میخوندم. خودم وبلاگ نداشتم ولی وبلاگ بچه هایی که کنکوری بودن رو میخوندم. 

هنوز هم گاهی میرم و به وبلاگ های خاک خوردشون سر میزنم. وبلاگ هایی که حتی همین الان هم با دیدنشون یه حس انگیزه ی توام با حسرت رو در من زنده میکنن... انگیزه برای جنگیدن بیشتر واسه بدست اوردن چیزهایی که میخوام. حسرت به خاطر فرصت های سوخته و از دست رفته. یکی از اون وبلاگ ها که اون موقع ها مطالبش رو میخوندم و یکی دو تا از پست هاش یادم مونده وبلاگی بود تحت عنوان "لمس روزهای سخت"...دختری بود که از تراز ۵۰۰۰ شروع کرد و در نهایت این ترازش رو به ۷۵۰۰ رسوند. یه سری توی یکی از پستهاش از این نوشته بود که ادمها فقط نتیجه رو میبینن که مثلا الان تراز ۷۵۰۰ دارم. دیگه نیمگن اگر اون روزها ۵ ساعت درس میخوندم در روز الان دارم میانگین روزانه بین ۱۲ تا ۱۴ ساعت درس میخونم. این حرف هاش توی ذهنم مونده. 

من تگی برای یکی از موضوعاتم تحت عنوان وبلاگ اون دختر یعنی "لمس روزهای سخت" ایجاد کردم. 

میخوام اینجا اون روزها و ساعت هایی که توی زندگیم بهم سخت گذشته رو یادداشت کنم. روزهایی که شرایط سختی از نظر روحی و یا هر شرایط دیگه ای تجربه کردم . که یادم بمونه. که وقتی دارم یه شرایط سخت جدید رو تجربه میکنم برگردم و به مسیری که تا الان طی کردم نگاه کنم و به خودم توی اینه نگاه کنم و بگم این تو بودی که با تمام نقص ها با تمام کم گذاشتن ها با تمام هر چه که بود بلاخره مسیر رو لنگان لنگان اومدی و طی کردی و بلاخره شد. این هم اکی میشه. یه طوری بگذرونش که به خودت افتخار کنی.  

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۶
مسافر

عید بود. عید ۱۴۰۰. با اقوام رفته بودیم باغ. چندین تا خانواده بودیم. زوج های جوان بینمون زیاد بودن. یا بچه نداشتن و یا یک الی دو تا بچه داشتن. سه تا بچه ی هم سن و سال هم توی جمع ما بودن. دو پسر و یک دختر. بازه ی پنج تا هشت سال. 

بعد از اینکه تفریحمون رو در باغ کردیم و عصر شده بود یه چند تایی مون راه افتادیم که بریم سمت جایی که دریاچه داشت. 

رسیدیم نزدیک دریاچه...راهش همورا نبود. سنگی بود. در واقع تخته سنگ بود . کنار کوه بود. طبیعی هم هست. خیلی از دریاچه ها نزدیک کوه و جاهایی که صخره هست هستن. اون دو تاپسر بچه میرفتن. خیلی راحت. مراقب بودن که زمین نخورن ولی میرفتن. میرفتن تا برن پایین تر سمت دریاچه. کسی هم بهشون نمیگفت نرید. ولی اون دختر بچه؟ میخواست بره... از لحاظ فیزیکی هیچی کمتر از اون دو تا پسر نداشت. ولی مامانش دستش رو سفت گرفته بود و وقتی دختربچه میخواست بره نمیزاشت. و وقتی که دختربچه اعتراض میکرد که اون دو تا دارن میرن مادرش بهش میگفت: "اونا پسر هستن..." 

من؟ 

قلب ادم هزار تکه میشه. ولی چی میتونی بگی... وقتی اگر بگی دلخوری پیش میاد و مادر و پدر دختربچه برمیگردن بهت یه چیزی میگن.

+اون دختربچهی پنج ساله بلاخره رفت نزدیک دریاچه...اینم به خاطر اصرار های خودش و حرف زدن های من. ولی چه فایده؟ این تازه شروع خواستن های اون و نزاشتن های پدر و مادرش هست. که اره تو دختری. دختر باید قشنگ باشه و در حفظ قشنگی هاش کوشا!!! دختر که نباید بدنش زخمی بشه!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۴
مسافر