گاه نوشته های یک مسافر

این جا, یک مسافر که دوست دارد موهایش را آبی کند و بلند بلند اواز بخواند مینویسد...نوشته هایی که برخواسته از عقل, منطق, هورمون, عرفان, احساس و چند چیز خانه خراب‌کُن دیگر است!!!

آخرین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «daily» ثبت شده است

گاهی اوقات با خودم فکر میکنم، بیرون رفتن با من چه حاصلی دارد؟ چه کسی از بیرون رفتن با آدمی که سکوت را دوست دارد، لذت میبرد؟ چه کسی دوست دارد با آدمی بیرون برود که فقط دوست دارد پشت پنجره‌ی یک کافه‌ی دنج بنشیند، عبور و مرور آدم ها را تماشا کند و راجع به داستان زندگی هر کدام از این آدم ها خیال پردازی کند؟ به جمع‌‌های دختر و پسرهای جوان نگاه میکنم. به خنده‌های بلند‌شان. به حالت‌های سرخوشانه‌شان. به تعریف کردن‌هایشان برای یکدیگر. من؟ چند باری تلاش کرده‌ام اینطوری بودن را تجربه کنم. باهم بیرون رفتن. باهم فیلم دیدن. خندیدن های بلند بلند. هیچ چیز در من تازه نشد! بعد از ورود به جمع‌هایشان متوجه شدم چیزهایی که باعث خنده‌ی آن‌ها میشود، هیچ چیز در من ایجاد نمیکند. من آدم خنده‌های بلند بلند الکی نیستم. بعد از ورود به جمع‌هایشان متوجه شدم چقدر خندیدن‌هایشان الکی و بر سر هیچ و پوچ است. من؟ نه خنده‌ام میگیرد و نه دوست دارم ادای خنده را دراورم. من را بگذارید در غار تنهایی خودم. 

من عاشق قدم زدن‌های صبحگاهی و شبانه‌ام. عاشق بالا رفتن از جایی. عاشق تماشا کردن از یک ارتفاع بلند. عاشق بوی قهوه. از آدم های بی حوصله‌ی این روزها، نمیشود توقع زیر پا گذاشتن شهر را داشت. 

گاهی اوقات فکر میکنم چنین آدمی وجود ندارد. و من فقط یک دختر خیال‌ پردازِ رویاباف‌م!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۰۰
مسافر

صدای پای بهار رو میشنوم. 

هوا رو دوست دارم. 

صبح ها گنجشک ها سرمست، میخونن.

بهترین اتفاق این روزها این هست که هم اتاقیم خونه ی عموش هست و من توی اتاق تنهام. 

ملکه ی یه اتاق سه در چهار هستم.

دلم میخواد کل این شهر رو بزارم زیر پام.

کافه ای نباشه که نرفته باشم. 

بشینم ساعت ها کتاب بخونم و کتاب بخونم و کتاب بخونم و کتاب بخونم....

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۲۰
مسافر

این روزها سردرگم و گیج هستم. یکهو به خودم میام. خودم رو خوابگاه میبینم. به در و دیوار خوابگاه نگاه میکنم. این منم؟ من که مدت زیادی از زندگیم رو دارم توی خوابگاه سپری میکنم و زندگی خوابگاهی دارم. 

یکهو به خودم میام. خودم رو توی دانشکده میبینم. به در و دیوار بخش نگاه میکنم. به ادم ها... به ادم هایی که ممکن هست هر کدومشون رو دیگه تا اخر عمرم نبینم. به فکر فرو میبرم. 

این روزها، روزهای عجیبی هستن. هم میترسم. هم امیدوارم و هم ناامید. انگار کن توی یه توهم عمیق دارم دست و پا میزنم. 

به عشق فکر میکنم. به پسرک ازمایشگاه رو به رویی. به تمایلش به بیرون رفتن و شیرینی دادن به من به خاطر ثبت پروپوزالش. به حرف زدن هاش. اِبی گوش کردن هاش. بایکیت طلایی خوردن هاش. به نخواستن خودم فکر میکنم. به اینکه دوستش ندارم. 

به اینکه چرا همیشه باید یه جای ماجرا به طرز وحشتناکی، جوری لنگ بزنه، که تو اصلا دلت رابطه با این ادم رو نخواد. 

فکر میکنم. به قول یه بنده خدایی: اخرش میمیریم و دیگه نمیتونیم فکر کنیم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۳:۱۴
مسافر