این روزها سردرگم و گیج هستم. یکهو به خودم میام. خودم رو خوابگاه میبینم. به در و دیوار خوابگاه نگاه میکنم. این منم؟ من که مدت زیادی از زندگیم رو دارم توی خوابگاه سپری میکنم و زندگی خوابگاهی دارم.
یکهو به خودم میام. خودم رو توی دانشکده میبینم. به در و دیوار بخش نگاه میکنم. به ادم ها... به ادم هایی که ممکن هست هر کدومشون رو دیگه تا اخر عمرم نبینم. به فکر فرو میبرم.
این روزها، روزهای عجیبی هستن. هم میترسم. هم امیدوارم و هم ناامید. انگار کن توی یه توهم عمیق دارم دست و پا میزنم.
به عشق فکر میکنم. به پسرک ازمایشگاه رو به رویی. به تمایلش به بیرون رفتن و شیرینی دادن به من به خاطر ثبت پروپوزالش. به حرف زدن هاش. اِبی گوش کردن هاش. بایکیت طلایی خوردن هاش. به نخواستن خودم فکر میکنم. به اینکه دوستش ندارم.
به اینکه چرا همیشه باید یه جای ماجرا به طرز وحشتناکی، جوری لنگ بزنه، که تو اصلا دلت رابطه با این ادم رو نخواد.
فکر میکنم. به قول یه بنده خدایی: اخرش میمیریم و دیگه نمیتونیم فکر کنیم.